s عشق بي تو نميشه

با ساعت دلم

وقت دقیق آمدن توست!


من ایستاده ام:


مانند تک درخت سر کوچه


با شاخه هایی از آغوش


با برگ های از بوسه


با ساعت غرورم اما !


من ایستاده ام:


با شاخه هایی از تابستان


با برگ هایی از پاییز


هنگام شعله ور شدن من!


هنگام شعله ور شدن توست!


ها . . . چشم ها را می بندم


ها . . . گوش ها را می گیرم


با ساعت مشامم


اینک:


وقت عبور عطر تن توست

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:32 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

این روزها …

یا به تو می اندیشم،


یا به این می اندیشم، که چرا !؟


به تو می اندیشم ...!!


نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:31 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

گمـــــــــان می کـــــردم وقتــــــــی نبــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــاشم

دلـــــت می گیــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــرد


1 روز


1 ماه


1 سال


از رفتنــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــم می گذرد . . .


چه خیـــــال ِ بیهوده ایـــــــ


وقــــتی دلت با دیگریســــــــت

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:30 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

شبــهایم پــُــر شــده از خواب هایی کـ در بیــداری انتظارش را دارم

می دانــی بیا بنشین اینجــا تا برایت کمــی دَردُ دل کنم ...


از تو چــه پنهان ، شبهــا در خواب ، رخت ِ
داماد  را به تن دارم

کـ
عروســی تــویـــی

خوشحال کننــده است نــه ؟


 

نکنـــد نیاییُ من اینجــا از غصه دلتنگــی ِ نیامدنت


بمیـــرم ؟!!!


تو تعبیـــر ِ خواب بلــدی دلکــــم ؟


بیــا تعبیـــر کن کـ تا تو فاصلــه ایی نمــانده


بیــا و دلخــوشیم را برایم به باور تبدیل کن


فقط بیـــا


بودنتـــ را می خواهم ... "

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:30 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

هیچـــ كســ

ویرانی ام را حســـ نكرد


روز رفتنــــــــت را به خاطــــــــــر داری ؟


کفــــــش هایــــت را بغل کــــــــرده بــــودی . . .


مبـــــادا صدایـــــش گوش هایـــــم را آزار دهـــــــــد ! ! !


نـــــوک ِ پا ، نـــــوک ِ پا دور شــــدی


از همیـــــن گوشــــهـ کنــــار


نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:29 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

گـاه گاهـی دل من می گیرد
 

بـیـشـتر وقـت غروب

آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست

من وضـو خواهم سـاخـت

از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی

و دلـت پر ز خوشی های دمادم باشد


نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:28 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

از خواب پریدم

چشام پر اشک بود


بلند شدم و یه راست رفتم سمت کمد


تنها یادگاری از تو


عطرت بود که روی پیرهنم جا مونده بود


سر کشیدم بوی نبودنت رو


...

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:28 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

قلب مرا میان غمت جا گذاشتی
تا در حریم غربت من پا گذاشتی
رفتی و در سكوت تماشا نموده ام
تنهایی **ِ مرا تو چه تنها گذاشتی
رفتی و سهم عشق برای دل تو بود
سهمی برای این دلم آیا گذاشتی ؟
یك بغض كال، یك سبد از درد بی كسی
سهم من غریب كه اینجا گذاشتی
گفتی بهار می رسد اما دروغ بود
در قلب من غمی چو اهورا گذاشتی
مجنون دیگری شدی و دشت پیش روت
من را میان غصه چو لیلا گذاشتی
گفتی كه از بهشت نصیبی نبرده ای
آن را تمام گردن حوا گذاشتی
یك قطره اشك سهم من از روزگار شد
در لحظه ای كه پای به دنیا گذاشتی

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:27 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت:

چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است

و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

ومن تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم:

ببخشید، دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم...



 

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:26 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

از دلنوشته های پروفسور حسابی (پدر فیزیك ایران)
بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود :

انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید.
یكشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شكست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می كند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.


فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ...

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:25 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

عبــــــور...
یعنی....
من ....
که از همۀ حسِ سرد و بی تفاوتت آروم و عاشقانه میگذرم..!!!

 

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:25 توسط فرهاد| نظر بدهيد |


اینو واسه تو می نویسم تو که هر روز به کلبه تنهاییام می آی

تویی که هر وقت اومدی ، مهمون سفره پر از غصه ام شدی و گفتی :

چقدر غمگین می نویسی

من روزها به تو و غصه هام فکر کردم و بعد یه شب به تو و خودم گفتم :

باشه دیگه غمگین نمی نویسم ...

شروع دوباره واسه لبخند لبهای مهربون تو، تویی که غریب آشنامی ...

جعبه مداد رنگی هام رو برداشتم ، مداد سیاه ، همیشه با اون شروع می کردم

تراشم رو برداشتم یکی دیگه خریدم ، صورتی روشن ! مداد سیاه رو تراشیدم ...

تراشیدم تا آخر گذاشتمش سرجاش اینقدر قدش کوتاه شد که دیگه پیداش نبود !

بعد مداد خاکستری رو تراشیدم بعد قهوه ای بعد سورمه ای .

همه تیرگی ها رو تراشیدم تا جا برا روشنی ها باز بشه .

حالا همه رنگها شادن صورتی ، قرمز، زرد ، آبی ، سبز ... می دونم دوستشون داری

اومدم باز برات بنویسم اما این بار روشن و شاد و دل انگیز .

دست بردم مداد اول ، خط اول سیاه ، خط دوم خاکستری ، خط سوم قهوه ای !!!

منو ببخش عزیز مهربونم گناه دستای من نیست ...

گناه دستای نامهربونیه که مداد سیاه رو بهم هدیه دادن

می بینم به لطف نامهربونی دستاشون، مداد سیام باز قد کشیده ، خاکستری قد کشیده ،

همه تیرگی ها باز قد کشیدن گناه من نیست معنا ، من نمی خوام تلخ باشم نمی خوام . نمی خوام

من رو باور کن و من باز تیرگی هارو می تراشم ...

و من باز تیرگی هارو می تراشم تا دستاشون یه روزی مهربون بشن

و دیگه دستام خسته نمی شن و تراش صورتی هم کند نمی شه !!!

به دل مهربونت قسم

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:24 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم


 

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 13:23 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

گذشته در چشمانم مانده است

عبور ثانیه ها ی رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است

چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی

صبور میمانم و بی تفاوت می گذرم

که نفهمی هنوز هم دوستت دارم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته

آسمان پر باران چشم هایم

بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه

بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد

وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

نمیشه که تو باشی من و من عاشقت نباشیم
فاصله را معنا کن با کتابی که زبانش آمدن است …
دست بر دیوار سیمانی بکش لمس قلب من به همین آسانی است …
بیراهه ای که به کوچه ی عشق می رسید اشتباه نبود راه را اشتباه آمده بودم پشیمان نیستم!
راهنما شده ام …. ‌

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟

این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

از : محمد علی بهمنی

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

از : کاظم بهمنی

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

خواب و خیالنازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…

و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !

شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛

میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود

فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم

احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم

چیزهایی مثل ِِ

آینده

رفتن

ماندن

حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

کسی را می‌خواهم، نمی‌یابمش

می‌سازمش روی تصویر تو

و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش

تو هم کسی می‌خواهی، نمی‌یابیش

می‌سازی‌اش روی تصویر من

و من نیز با یک کلمه …

اصلا بیا چیز دیگری نسازیم

و تن به زیبایی ابهام بسپاریم

فراموش شویم در آن‌چه هست

روی چمن‌های هم دراز بکشیم

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم

بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم

و در اضطراب گلبوته های جدایی ,

چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم .

به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی

و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .

پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .

و من…

در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام

تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان

تو تجلی کند ….!!!

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
وسعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سن… که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم.

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت.

چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.

چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.

چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.

چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.

چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

سلام مــاه مــن !

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!

گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..

احوال مهتابیت چطور است ؟!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!

می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!

یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !

تو فقط ماه من بمون و باش !

ماه من !

مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش !

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست

بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست

عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست

وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:44 توسط فرهاد| نظر بدهيد |

خدا شونه هامون رو فقط برای اینکه کوله بار غممون رو روش بذاریم نیافریده

آفریده که بعضی وقتها بندازیشمون بالا و بگیم :

"به من چه !"

 

**************************************

 

یا رب ز کرم جزای نیکی بفرست

ماشین و آپارتمان شیکی بفرست

من میل به تک خوری ندارم، لطفا"

از این دم بخت ها شریکی بفرست

 

**************************************

 

چشماتو نگاه کردم تمام آفرینش خدا رو توش دیدم

لوس نشو تو چشات خودمو دیدم !

 

**************************************

 

( د U سT د A ر M )

مدل جدیدش هست !

قبلیا خیلی تکراری شده بود !

 

**************************************

 

شعر جدید سعدی پس از حذف یارانه ها :

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو تانی لقمه نانی به کف آری و سریعا بخوریش!

 

**************************************

 

غضنفر تو جنگل داشته راه میرفته لاشه یه روباه رو میبینه رو زمین میگه :

وای خوب شد مرده و الا گولم میزد !

 

**************************************

 

به دلیل گرانی نان

بازی نون بیار کباب ببر

غیر قانونی اعلام شد!

 

**************************************

 

بازی قدیمی و پر طرفدار « نون بیار کباب ببر »

به دلیل تعارض با واقعیت موجود در جامعه و تخیلی بودن آن از جمع بازی ها حذف و بازی

« چندین سیخ کباب بیار تا بتونی لقمه نونی ببری » جایگزین آن شد !

 

**************************************

 

این یکی اس ام اس نیست ! :

روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند

ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد

یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید

دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود

مرد اول به دومی گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم

کافیست از تو سریعتر بدوم

و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت!

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:36 توسط فرهاد| نظر بدهيد |


Power By: LoxBlog.Com