s عشق بي تو نميشه
آدم یک "بودن" است، و انــســــــــــان یک "شـــدن" ... خداوندا ... مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن! گاهی گمان نمی کنی ولی می شود، گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود؛ گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود؛ گاهی گدای گدای گدایی و بخت با تو نیست، گاهی تمام شهر گدای تو می شود... خداوندا، مگذار آنچه را که حق می دانم ؛ به خاطر آنچه که بد می دانند، کتمان کنم . .. سخت است حرفت را نفهمند، خیلی اوقات ، آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد ... اگر حس روییدن در تو باشد، حتی در کویر هم رشد خواهی کرد خدا مطلق است ، بی جهت است. این تویی که در برابر او جهت می گیری ... دو بیگانه ی همدرد ، از دو خویشِ بیدرد ، با هم نزدیک ترند آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد، زندگی به رنج کشیدنش می ارزد. ماندن، سنگ بودن است و رفتن، رود بودن . بنگر که سنگ بودن به کجا می رسد جز خاک شدن ، و رود بودن به کجا می رود جز دریا شدن ... ازدست دادن کسی که دوستش داریم خیلی دشواراست. اما اکنون به این نتیجه رسیده ام که کسی کسی را از دست نمیدهد؛ زیرا مالک آن نیست ، و این یعنی آزادی ، داشتن بهترینهای دنیا بدون آنکه صاحبشان باشی ... خدایا به اندوه هجران قسم به غم های جانسوز دوران قسم به تاب و تب عاشقان نژند به درد دل دردمندان قسم به اشک به خونابه ی آلوده ای که می ریزد عاشق به دامان قسم به حسن خدایان حسن و جمال به احوال زلف بریشان قسم به بژمردگی های برگ خزان به گل های سر در گریبان قسم به صورت گری های نقاش دهر به اعجاب گردون گردان قسم به اجزای عالم به آتش به آب به خاک و به باد و به توفان قسم به نا بایداری چرخ فلک به مرگ و به اسرار امکان قسم به زیبایی و جلوه ی اختران به ماه و خورشید تابان قسم به هنگامه ی سختی انتظار به داغ جدایی یاران قسم به سوز و به ساز و به ناز و نیاز به ابر و به اشک و به باران قسم به تلخی کام اسیران عشق به افسونگری های جانان قسم به شورو نشاط و به عشق و امید به افسوس و اندوه و حرمان قسم به ساقی به ساغر به شاهد به می به مستان افتان خیزان قسم که بی عشق مردن به از زندگیست بود مرده آن کس که بی عشق زیست عزم آن دارم که امشب نیمه مست
تا کوچکی چیزهایی که ندارم آرامشم را برهم نریزد ...
سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،
حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد
وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند.
پای کوبان کوزه ی دردی به دست
سر به بازار قلندرها نهم
پس به یک ساعت ببازم هر چه هست
تا کی از تزویر باشم رهنمای؟
تا کی از پندار باشم خودپرست؟
پرده پندار می باید درید
توبه ی تزویر می باید شکست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مرد وار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
Power By:
LoxBlog.Com |