s عشق بي تو نميشه
به تو که رسیدم تنها شدم ، به جای قلبت ، غم در دلم نشست و به جای تو ، اسیر تنهایی شدم به تو که رسیدم دستان سرد غم را گرفتم و آرام در آغوش سرد بی محبتیها خوابیدم به تو که رسیدم انگار به هیچ چیز نرسیدم ، انگار راهی که رفتم بن بست بوده ، اینجا ، آن جایی که میخواستم نبوده هیچگاه مرا درک نکردی ، هیچگاه بی وفایی هایت را ترک نکردی ، به جای اینکه مرحمی برای دلم باشی ، دلم را پر از خون کردی در لحظه های دلتنگی نه تنها به سراغم نیامدی ، از من دورتر شدی ، با من مثل غریبه ها شدی در لحظه های خواستنت ، با التماس میگفتم که میخواهمت ، نیامدی به کنارم و همنشین غریبه ها شدی من باورت کردم ، تو چشمهایت را بستی ، قلبم عاشقت شد و تو درها را بستی ، به خیال تو بودم ، بی خیالم شدی ، تا آمدم به سویت ، رفتی، تا خواستم احساستم را به تو بگویم فراموشم کردی هر چه به دنبالت می آمدم ، تو راهت را کج میکردی ، هر چه میگفتم نرو ، تو راه خودت را میرفتی ، تا اینکه به بیراهه رفتی و تو را گم کردم ، با اینکه غرورم شکست اما باز هم برای دیدنت تمام کوچه پس کوچه ها زیر و رو کردم دوباره دیدمت ، چه با شوق به سویت دویدم ، حس کردم سایه ای را همراهت ،آن غریبه کیست در کنارت ، چه عاشقانه گرفته ای دستهایش !!! به تو که رسیدم ، شکستم ، تو مرا زیر پاهایت له کردی و رفتی حتی به زمین هم نگاه نکردی همیشه آغازش خوب است ، آخرش تاریک میشود ، من از شوق دیدنت، چشمهایم خیس بود و آغازش را ندیدم ، حالا چگونه در این تاریکی آخرش را ببینم؟!
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |