s عشق بي تو نميشه
وقتی که خورشید به پیشواز شب می رود
نظرات شما عزیزان:
و کوچه از آخرین عابر تهی می شود ،
من با کوله باری از غم و درد می روم
و تو را با تمام خاطرات دیرین
در میان کوچه های ساکت شب تنها میگذارم
اما بدان نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد
روزهایم را چون رویایی بی معنا به دیوار نیستی کوبیده ام
نمیدانستم که جسد خونینشان را باید در قلبم دفن کنم
چند وقتی است نگاه ها سنگین شده است
هر کس از کنار من رد میشود
با ناخن هایش روحم را خراش می دهد
دیگر نمی خواهم سنگینی نگاه را احساس کنم
من همیشه از سکوت گریزان بودم ،
سال ها است که سکوت کرده ام
و اینک ترس من را تکان می دهد
و من پیوسته به عقب بر میگردم
و از خود این سوال را بارها پرسیده ام
که آیا من راه را عوضی آمده ام ؟
روزی که حرف ها خاتمه یافت ؟
روز مرگ من نزدیک است !
Power By:
LoxBlog.Com |